معنی اصل و پایه

حل جدول

اصل و پایه

رکن،ملاک

لغت نامه دهخدا

پایه پایه

پایه پایه. [ی َ / ی ِ ی َ / ی ِ] (ق مرکب) پلّه پلّه. اندک اندک. تدریجاً:
چو خواهی کسی راهمی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده.
اسدی.
در تأنی گوید ای عجول خام
پایه پایه برتوان رفتن ببام.
مولوی.


پایه

پایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاه. پله. زینه. دَرَجه. هر مرتبه از زینه و پله ٔ منبر. پله ٔ نردبان. پاشیب. عتبه. پک.اُرچین. پغنه. تله: قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ عنه [امیرمحمد] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی).
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.
سوزنی.
از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.
اثیر اخسیکتی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.
مولوی.
نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان.
مولوی.
چون نهد بر پایه ٔ منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بِناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنورَه. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده:
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست.
فردوسی.
شاه سایه است و خلق چون پایه
پایه ٔ کژ کژ افتدش سایه.
سنائی.
فکر پایه ٔ عقل است. (جامعالتمثیل). || مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی). || قائمه. پای ِ. تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایه ٔ تخت، پایه ٔ صندلی، پایه ٔ میز، پایه ٔ خوان (طبق)، سه پایه، چهارپایه:
همه پایه ٔ تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.
فردوسی.
همه پایه ٔ تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.
فردوسی.
هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایه ٔ نامور تخت اوست.
فردوسی.
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایه ٔ تخت زرین نشاند.
فردوسی.
نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.
فردوسی.
سر پایه ها [پایه های تخت] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.
فردوسی.
بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایه ٔ تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایه ٔ زور و بخت تو باد.
فردوسی.
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.
فردوسی.
ز پیلان و از پایه ٔ تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج.
فردوسی.
بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.
فردوسی.
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایه ٔ تخت عاج منست.
فردوسی.
چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [قیصر] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست
دست کوته، چو پایه ٔ خوانم.
روحی ولوالجی.
|| اَصل. ریشه: پایه ٔ دندان، ریشه ٔ دندان. || درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند. اَصله: پایه ٔ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است. || چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند. || جا:
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست.
سنائی.
|| بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان):
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.
میرزاقلی میلی (از جهانگیری).
(در هجاء یکی از بزرگان گیلان).
|| پایاب:
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه.
فرالاوی.
|| پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایه ٔ کوه: رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایه ٔ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی). || تنه ٔ درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون.بوز. || ساق گندم و جو و جز آن. || مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدارستاره. || اِشل و رتبه ٔ اداری. || زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است:
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض.
مولوی.
و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است. || ناسَره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سَرَه:
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم.
ناصرخسرو.
|| فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان):
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایه ٔ باران.
حکیم آذری (از جهانگیری).
لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست. || اَرج. ارز. قدر. مرتبت. رُتبَت. رُتبَه. مرتَبَه. اندازه. دَرَجه. منصب.مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زُلفی. مکانت. منزلت. مقدار. مَحل ّ:
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.
دقیقی.
بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای.
فردوسی.
کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی مایه ٔ او نداشت
بجز پیلتن پایه ٔ او نداشت.
فردوسی.
کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.
فردوسی.
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.
فردوسی.
کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.
فردوسی.
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برتران پایه بیش.
فردوسی.
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.
فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.
فردوسی.
سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.
فردوسی.
تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری.
فردوسی.
ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است.
فردوسی.
همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.
فردوسی.
بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.
فردوسی.
بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم.
ناصرخسرو.
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایه ٔ حیوان.
ناصرخسرو.
بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی). چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایه ٔ وی. (تاریخ بیهقی).
شه ارچه بپایه ز هرکس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون.
اسدی.
یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.
اسدی.
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی.
چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه.
مسعودسعد.
برآئیم بر پایه ٔ مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه ٔ هیچ کس از پایه ٔ بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه).
بر پایه ٔ تو پای توهﱡم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده.
انوری.
کس رااز افاضل جهان پایه و مایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایه ٔ فضلش بدانند پایه ٔ جهلش معلوم کنند. (گلستان).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمدخطای تو نیست.
سعدی.
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای.
سعدی.
هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظل ّ همایش دهد پایه ای
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).
سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان.
امیرخسرو.
نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست.
اوحدی.
حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری.
حافظ.
بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر.
قاآنی.
|| دَرَکَه، مقابل درجه:
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایه ٔ خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین.
فرخی.
شیر پرزور نه از پایه ٔ خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.
سنائی.
ترکیب ها:
بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه.سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود.

پایه. [ی ِ] (اِخ) آلفونس. وکیل دعاوی فرانسوی متولد در سواسون. مؤلف کتابهای سودمند در تاریخ حقوق.


اصل

اصل. [اَ] (ع اِ) والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج، اصول. کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است، یا اصل حسب است و فصل لسان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی). ج، آصُل. (قطر المحیط). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانندپدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. (ناظم الاطباء). || اسفل چیزی. (از اقرب الموارد). پایین چیزی مانند پایین کوه. (از قطر المحیط). فیومی گوید: گویند دراصل (پایین) کوه و اصل دیوار نشست، و اصل (بیخ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. وراغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعده ٔ آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. (از تاج العروس). یاصول. (تاج العروس). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید:
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.
(از تاج العروس).
کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. (منتهی الارب). نِجار. نُجار. (منتهی الارب) (دهار). توز. توس. (منتهی الارب). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عراره. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. (منتهی الارب). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت، سرمشق، رونوشت یا نسخه ٔ استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءه جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقراء فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل، فقلت ارید ان اقراء هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. (از دزی ج 1 ص 27). || اصل کتاب، متن، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمه کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. (از دزی ج 1 ص 25): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. (ناظم الاطباء). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده. (ازدزی ج 1 ص 25). || اصل عطائه، مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل، زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن (گاز). (ازدزی ج 1 ص 27). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد (شی ٔ فیه شبهه) فاسدالاصل خوانند. (دزی ج 1 ص 25). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی ٔ له اصل، فقلت له هذا زیت له اصل. (از دزی ج 1 ص 25). || بیخ درخت و غیر آن. (غیاث). ریشه ٔ درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. (تحفه). مقابل وصف و فرع، مانند اصل گیاه. (قطر المحیط):
بسی فایده خلق را هست ازوی
که هست آن گیاه اصلش از خون اوی.
فردوسی.
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
ایزد... سبکتکین را... برکشید تا از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
|| بنیان بنا یا خیمه. شالده. پای. پایه: چون نگاه کرده آیداصل ستون است و خیمه بدان بپاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.
سعدی.
|| بیخ و بنیاد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13). بن هر چیزی. ج، اصول. (مهذب الاسماء). ج، اصول، آصُل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). بیخ و بنیاد هر چیزی. (مؤید الفضلاء). بن هر چیز و بیخ آن. ج، اصول. (آنندراج): جذی، اصل و بن هر چیزی. (منتهی الارب). ریشه و بن. (ناظم الاطباء). ریشه. (دزی ج 1 ص 27). لاد. (ناظم الاطباء). در مقابل فرع، مجازاً، اساس و پایه ٔ کار. مقابل فرع. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط):
این کار را از اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن.
منوچهری.
اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضاء نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آنست و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی).
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
بترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی ّ و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است.
خیام.
هیچ فرع بی اصل نتواند بود. (از رساله ٔ سیر و سلوک خواجه نصیرالدین).
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.
مولوی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
|| در درخت، تنه، مقابل فرع و شاخه. (یادداشت مؤلف): له [لاذخر] اصل مندفن و قضبان دقاق. و له [لانوسما] اصل دقیق ضعیف. (ابن البیطار). || مایه. کان. منشاء. (ناظم الاطباء). علت. عنصر. معدن. (منتهی الارب). مبداء. سرچشمه. منبع. مصدر. (ناظم الاطباء):
مرا تو گویی می خوردن است اصل فساد
بجان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
کردار ترا هیچ نه اصلست و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
اصل بسیار اگر یکی است بعقل
پس چرا خودیکی نه بسیار است ؟
ناصرخسرو.
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی.
ناصرخسرو.
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایه ٔ عار است.
ناصرخسرو.
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد.
مسعودسعد.
...که در کتب طب چنین یافت میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد... تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
بی وصل تو کاصل شادمانیست
تن را دل شادمان مبینام.
خاقانی.
آنکه او را قطره ٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل ؟
عطار (منطق الطیر).
همچون زمین زمین ثنای [یا: مراد] تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه ٔ صفا.
؟
- امثال:
اصل کار بر روست، کچلی زیر موست.
|| سرمایه. (ناظم الاطباء). در برابر ربح و سود. در برابر فرع، پول. ج، اصول:
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.
فردوسی.
فرع زیاده بر اصل.
سخاوت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع.
(بوستان).
|| مقابل بدل و جَلَب و غش دار. سره، در برابر ناسره. || گوهر. گهر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). نسب. (غیاث) (ناظم الاطباء). حسب. نژاد. (تفلیسی) (آنندراج). نسل و نژاد. (ناظم الاطباء). جوهر. (منتهی الارب). گوهر مرد. گوهر مردم. (زمخشری). گهر. ج، اصول. و اصل الرجل حسبه الثابت و یقال: فلان لا اصل له، ای لا فصل له. (مؤید الفضلا).خاندان. (ناظم الاطباء):
چه نامی ّ و اصل و نژاد تو چیست
بتوران ترا خویش و پیوند کیست ؟
فردوسی.
گر اصل و گهر باید با گنج گهر همبر
هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری.
فرخی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شهیش از اشباه.
فرخی.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قُصی.
منوچهری.
اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً و اشرفها اصلاً. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب... و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). سخی بخندید و گفت هو بنفسه اصل ٌ قوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). اگر طاعنی گوید که اصل بزرگان این خاندان... از کودکی آمده است خامل ذکر جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی).
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است واز حواست.
ناصرخسرو.
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا.
ناصرخسرو.
زیرا که هست جمله ز درویش و پادشا
چون نیک بنگری ز یکی اصل و گوهرند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو بجز کژّی ّ و زشتی.
سنایی.
جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا
که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم.
سوزنی.
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند.
نظامی.
سگ هم از کوچکی پلید بود
اصل ناپاک ازو پدید بود.
سعدی.
اصل بد نیکو نگردد زآنکه بنیادش بد است.
سعدی.
ببخشید آن قول را از عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
من رضی من نفسه بالاساءه شهد علی اصله بالدنائه؛ هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود.
چرا چون ز یک اصل بود آدمی
یکی عالم آمد یکی مسخره
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغهندی دگر استره
از این وجه نزد خرد شد درست
که نفس سره به که اصل سره.
(از قرهالعیون).
- بااصل، باحسب و شریف وباخاندان.
- بداصل، بدگوهر.نانجیب. بدذات.
- بی اصل ونسب، بی خاندان و گمنام:
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
- خوش اصل، انسان یا جانور یا چیزی که از نژاد و دودمان و مایه ٔ اصیلی باشد.
- وزیراصل، وزیرنژاد. آنکه در خاندان وی افرادی پشت بر پشت وزیر باشند:
وزیراصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است.
مسعودسعد.
- امثال:
از اسب افتاده ایم اما از اصل نیفتاده ایم.
|| باعث. موجب. سبب. || نجابت. شرافت. آبرو. || سرشت. ذات. (ناظم الاطباء). جبلّه. جرثمه. جرثومه. (منتهی الارب):
جز کز اصل نیک ناید فصل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال.
ناصرخسرو.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان.
سوزنی.
اصل گوهر چیست سنگی رنگ رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ.
عطار.
|| بمجاز، آفریننده. مصدر اول. اصل نخست:
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری.
خاقانی.
|| ته چک. || وطن نخستین. زادگاه. وطن اولین: سیستان تمیم بن عمر التیمی را داد... و او عامل هرات بود و اصل او ازسرخس بود. (تاریخ سیستان).
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.
مولوی.
- امثال:
کل شی ٔ یرجع الی اصله.
|| در تداول حساب مالیات قدیم، در برابر اضافات بکار میرفته و هر ناحیه ای اصل و اضافتی داشته است و جمع آنها را جمله مینامیدند: رستاق فراهان: اصل: هشت هزار و پنجاه و سه درهم، اضافت: سه هزار و صد و چهار درهم و دانگی و نیم درهمی، جمله: یازده هزار و صد و پنجاه و هفت درهم... (تاریخ قم ص 123). در این سال نود هزار و نهصد و هفتاد و یک درهم و نیم دانگ درهم با کرج نقل کرده اند بدین موجب از رستاق تیمره: اصل: پنجاه هزار و هفت هزار و ششصد و دو درهم دو دانگی نیم درهمی، اضافت: بیست و دو هزار و دویست و پنج درهم و پنج دانگ و نیم درهمی، جمله: 79608 درهم و دانگ درهمی. (تاریخ قم ص 122). || در قدیم از مقیاسات مساحت بشمار میرفت. صاحب تاریخ قم آرد: چون درخت جوز بیخ آن در زمین کشیده شود بحیثیتی که باب مساحت بر آن دایر گردد و مقدار طول آن یک باب بود آن درخت را اصل گیرند. و ابوبکربن عبدالرحیم گفته است که چون بیخ درخت جوز یک قامت مرد کشیده بود آن درخت را اصل و خیار گویند و دو درهم مال آن بود. (تاریخ قم ص 110). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. زیبق. رجوع به سیماب شود. || قانون. (مهذب الاسماء): قانون، اصل هر چیزی و مقیاس آن. (منتهی الارب). قاعده. ترتیب. ج، اصول: برسولی فرستاده است [حصیری]تا سلام و تحیّت ما را... بخان رساند [قدرخان] و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا چون تمام کرده آمد و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون.
ناصرخسرو.
الا تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود زاصل و قانون.
سوزنی.
|| در تداول فقه و اصول نیزبر چند معنی اطلاق شود که دومین آنها قاعده ٔ کلی است. صاحب کشاف آرد: و آن در اصطلاح اطلاق شود بر آنچه بصورت قضیه ٔ کلی بیاید از این حیث که بقوه بر جزئیات موضوع آن مشتمل باشد و احکام مزبور را فروع و استخراج آنها را از قضیه تفریع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). اصل و قانون دو لفظ مترادفند و آن عبارت از کلیی است که بر همه ٔ اجزایش منطبق شود. (از تعریفات جرجانی). || پرنسیپ یا قضیه ٔ اصلی. مبادی. کلیات. عقیده. رای. آیین. سنت. ج، اصول: بیان مختلطات این شکل مبنی بر تمهید چند اصل است، و آن اصل ها این است: اصل اول: هرگاه صغری موجبه بود بیکی از جهات فعلی، و حکم در کبری بحسب ذات موضوع بود، نتیجه در جهت تابع کبری بود... تا 5 اصل... معرفت مختلطات این شکل نیز مبنی بر تمهیدچند اصل است و آن این است: اصل اول... تا 6 اصل. (از اساس الاقتباس صص 217- 243). || یکی از معانی اصل در نزد فقیهان و اصولیان دلیل است، چنانکه گویند: اصل در این مسئله کتاب و سنت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || در فقه و اصول سومین معنی مصطلح آن سزاوارتر و اولی است. صاحب کشاف آرد: معنی سوم، راجح است یعنی اولی و اخری، چنانکه گویند: اصل حقیقت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95).
- امثال:
اصل اباحه است.
اصل اطلاق است.
اصل برائت است.
اصل جواز است.
اصل حمل فعل مسلم بر صحت است.
اصل سلامت در اشیاء است.
اصل طهارت است.
اصل عدم است.
اصل عدم تخصیص است.
اصل عدم قرینه است.
اصل عدم نقل است.
اصل عموم است.
اصل لزوم است.
(از امثال و حکم).
|| چهارمین معنی اصل در تداول فقه و اصول مستصحب است، چنانکه صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: معنی چهارم اصل مستصحب است، چنانکه گویند: اصل وظاهر تعارض یافت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). آنگاه مؤلف مذکور پس از آوردن چهار معنی مزبور گوید:اینهاست چهار معنی اصطلاحی که با معنی لغوی متناسب باشند زیرا مدلول را نوعی ابتناء بر دلیل باشد و فروع قاعده مبتنی بر قاعده باشند و همچنین مرجوح مانند مجاز مثلاً که آنرا نوعی ابتناء بر راجح باشد و نیز طاری را از لحاظ قیاس به مستصحب نوعی ابتنا است، چنین است در عضدی و حواشی آن از سید سند و سعد تفتازانی. و بنابر آنچه در حاشیه ٔ فوایدالضیائیه تألیف مولوی عبدالحکیم آمده است معنی چهارم را بدینسان تعبیر کرده اند: آنچه برای شی ٔ از نظر به ذات آن ثابت شود. و گاه آنرا به حالتی تفسیر کرده اند که پیش از عارض شدن عوارض بر آن در شی ٔ وجود دارد چنانکه گویند: اصل در آب طهارت و اصل در اشیاء اباحه است، چنین است در حواشی المسلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 94). || در چلبی بیضاوی اصل بمعنی کثیر آمده است و شاید مرجع آن معنی راجح باشد که سومین معنی کلمه در تداول فقیهان و اصولیان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || یکی از معانی اصل از نظر فقیهان و اصولیان در مقابل وصف است و آنرا پنجمین معنی کلمه درتداول دانش فقه و اصول شمرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). و رجوع به وصف (اصطلاح فقه) شود. || اصل و فرع در تداول اصول فقه، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از التلویح و حواشی آن درباره ٔ تعریف اصول فقه و نیز در بحث قیاس آرد: اصل در لغت چیزیست که جز خود آن بر آن مبتنی گردد، از این حیث که جز خود آن بر آن مبتنی باشد، و بقید «حیثیت » ادله ٔ فقه مثلاً از تعریف خارج شد از این حیث که آنها بر علم توحید مبتنی باشند و بنابراین آنها بدین اعتبار فروعند نه اصول، زیرا فرع چیزیست که بر جز خود مبتنی باشد از این حیث که بر جز خود مبتنی است و چه بسا که قید «حیثیت » را از تعریف اصول و فروع حذف میکنند لیکن بدان اراده و قصد دارند زیرا در تعریف اضافیات از قید «حیثیت » ناگزیر باشند. آنگاه باید دانست که «ابتناء» اعم است از حسی و عقلی، حسی آنست که دو چیز محسوس باشند و آنگاه چیزهایی نظیر: ابتنای سقف بر دیوار، و ابتنای مشتق بر مشتق منه، چون ابتنای فعل بر مصدر، در آن داخل شوند. و عقلی بخلاف آنست. و برخی گفته اند حسی مانند ابتنای سقف بر دیوار بدین معنی باشد که بر دیوار مبتنی است و بر بالای آن نهاده است. بدینسان مثال مذکور از چیزهایی است که به حس ادراک شود و آنگاه مثال ابتنای افعال بر مصادر از ابتنای حسی خارج گردد زیراابتنای افعال بر مصادر و مجاز بر حقیقت و احکام جزئی بر قواعد کلی و معلولها بر علت ها و دیگر موارد مشابه آنها، ابتنای عقلی باشند. و گروهی گفته اند: اصل محتاج الیه و فرع محتاج باشد، و درباره ٔ این تعریف گویند که: اصل در لغت جز بر ماده از علل چهارگانه اطلاق نشود چنانکه گویند اصل این تخت چوب است، همچنین بر شروط اطلاق نگردد با بودن اشیاء مذکور محتاج الیه. و بنابراین تعریف مزبور را نمیتوان مطرد مانع شمرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || اصل قیاس درنزد بیشتر عالمان فقه و اصول عبارتست از محل حکم منصوص علیه، چنانکه هرگاه برنج بر گندم قیاس شود در تحریم فروختن آن بجنس برنج و بطور تفاضل، اصل در نزد آنان گندم خواهد بود زیرا اصل چیزیست که حکم فرع بر آن قیاس شود و بدان بازگردد و در این مثال گندم این مصداق را دارد. و در نزد متکلمان عبارت از دلیل دلالت کننده بر حکم منصوص علیه است، خواه نص باشد و خواه اجماع، مانند گفتار شارع (ع): گندم به گندم مثل به مثل است، زیرا اصل چیزیست که جز خود آن متفرع بر آن باشد.و حکم منصوص علیه متفرع است بر نص، و بنابراین نص عبارت از اصل باشد و گروهی برآنند که اصل عبارت از حکم در محل منصوص علیه است زیرا اصل چیزیست که جز خود آن مبتنی بر آن باشد چنانکه علم بدان رهبری کننده ٔ به علم یا ظن بغیر آن باشد و این خاصیت در حکم موجود است نه در محل، زیرا حکم فرع نه در محل متفرع شود و نه در نص و اجماع، چه اگر علم بحکم در محل بجز غیر آن بدلیلی عقلی یا ضرورتی قیاس را ممکن سازد آنگاه نص نیز اصلی برای قیاس نخواهد بود و این نزاع لفظی است زیرا ممکن است اصل را بر هر یک از آنها اطلاق کرد، چه حکم فرع بر حکم در محل منصوص علیه و بر محل و بر نص مبتنی باشد، از اینرو که هریک اصل آنست و اصل اصل خود اصل است لیکن اشبه آنست که اصل محل باشد چنانکه مذهب جمهور عالمان هم همین است، زیرا اصل بر آنچه غیر آن مبتنی بر آن باشد، و بر آنچه غیر آن احتیاج بدان داشته باشد، اطلاق گردد و اطلاق اصل بر محل بدو معنی راست آید. اما معنی نخست را یاد کردیم و معنی دوم مربوطبه نیاز حکم و راهنمایی آن بمحل است ضرورهً بی آنکه عکس این معنی بتصور آید زیرا محل نه به حکم و نه به راهنمایی آن نیازمند است و از اینرو که مطلوب در باب قیاس بیان اصلی است که مقابل فرع است در ترکیب قیاس و شکی نیست که این مطلوب به این اعتبار محل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون صص 95- 96). || درتداول منطق، بر شبیه اصغر اطلاق شود و اصل را جزئی دانند که به استناد حکم آن جزئی دیگر اثبات شود. خواجه نصیر آرد: و تمثیل چنانکه گفتیم حکم است بر چیزی مانند آنکه بر شبیهش کرده باشند بسبب مشابهت، و آنرا قیاس فقهی خوانند، چه اکثر فقها بکار دارند چنانکه گویند: سرکه مزیل حدث است همچون آب زیرا که مانند آب سیال است. و حدود این تألیف چهار بود: یکی سرکه که محکوم علیه است در مطلوب، و بجای حد اصغر است در قیاس. دوم آب که شبیه اوست و سیم سیال که سرکه و آب در آن مشارکت دارند و بجای حد اوسط است. و چهارم مزیل حدث که محکوم به است در مطلوب، و بجای حد اکبر است. و شبیه اصغر را اصل خوانند و اصغر را فرع و اکبر را حکم و اوسط را که وجه مشابهت بود معنی، و وجه جامع و علت حکم و امر مشترک. و این تألیف را قیاس خوانند، پس گویند قیاس الحاق فرعی بود به اصلی در حکمی از جهت وجهی جامع هر دو و حکم در اصل معلوم باشد بنص شارع پس در فرع به او الحاق کنند از جهت مشابهت. || در تداول جدلیان متکلمان، اصل را شاهد و فرع راغایب گویند، چنانکه خواجه نصیر در ذیل همین مبحث آرد: و قومی جدلیان متکلمان را پیش از این در احتجاجات عقلی اعتماد بر این تألیف بوده است و ایشان اصل راشاهد گویند، و فرع را غایب، و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشد خواه هر دو حاضر باشند و خواه هر دو غایب و خواه یکی حاضر و دیگر غایب، مثلاً گویند: آسمان محدث است مانند خانه، زیرا که همچون خانه مشکَّل است. (از اساس الاقتباس ص 333). و رجوع به ص 334 شود. || ذکر اصل در قرابادنات بسیار کنند. دمشقی گوید اصل در ادویه خمر صافی را گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- چهاراصل، چهارعنصر. رجوع به دیوان خاقانی چ سجادی شود:
او بود نقطه حرف الف دال و میم را
کآمد چهل صباح و چهاراصل و یک قیام.
خاقانی.
به یک قیام و چهاراصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
خانه را هم چهار حد باید
کآن چهاراصل کار بنیانست.
خاقانی.
- چهارصداصل، اصول اربعمائه که در قرن سوم نوشته شده است. (الذریعه ج 2 ص 125).

اصل. [اَ ص َ] (ع اِ) ج ِ اَصَله. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به اصله شود.

اصل. [اُ ص ُ] (ع اِ) ج ِ اصیل. (اقرب الموارد). || ودر این شعر اُصُل بمعنی مفرد آمده است:
یوماً بأطیب منها نشر رائحه
و لا بأحسن منها اذ دنا الاُصُل.
اعشی (از تاج العروس).
و رجوع به اصیل شود.


اصل و نسب

اصل و نسب. [اَ ل ُ ن َ س َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) نژاد و تبار. گوهر و خاندان. رجوع به اصل شود.


پر و پایه

پر و پایه. [پ َ رُ ی َ / ی ِ] (اِ مرکب، از اتباع) اساس. بنیان.


اصل و فرع

اصل و فرع. [اَ ل ُ ف َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ریشه و شاخه. || سرمایه و ربح:
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع ؟
نظامی.
رجوع به اصل شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

پایه

پله، پایه میز، پایه صندلی، پی، بنیاد، مرتبه، درجه


اصل و فرع

سره و پایه سرمایه و بهره

گویش مازندرانی

پایه

پایه چوب عمودی پرچین

فرهنگ معین

پایه

شالوده، اساس، رتبه، درجه، ستون چهارگوش و بلند، میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد، جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه). [خوانش: (یِ) [په.] (اِ.)]

عربی به فارسی

اصل

خاستگاه , اصل بنیاد , منشا , مبدا , سرچشمه , علت

معادل ابجد

اصل و پایه

145

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری